ضرب المثل،داستان بی اعتنا به فکرو آسایش و ذائقه و میل مهمان
این مثل را به طنز درباره میزبانی می گویند كه در پذیرایی از مهمان قصور كند یا به فكر آسایش او نباشد و بی اعتنا به ذائقه و میل مهمان، خوردنی هایی موافق میل خود در سفره نهد یا آنچه در سفره است خود، بخورد. داستان: روزی روباهی غلاغی را به لانه خود دعوت كرد و از قبل، آشی پخت و آماده كرد. وقتی غلاغ به لانه روباه رفت. روباه پس از سلام و تعارف آش را روی تخته سنگی صاف ریخت و به غلاغ گفت: بفرمایید بخورید.« غلاغ بیچاره هرچه نوك زد روی تخته سنگ چیزی نتوانست بخورد و منقارش به شدت درد گرفت و گرسنه ماند. اما روباه زبانش را مالید روی تخته سنگ و همه آش را خورد. بعد از تمام شدن غذا روباه رو كرد به غلاغ بیچاره و گفت:« ای رفیق شفیق! حالا بیا تا راه رفتن را به تو یاد بدهم.» و دُم غلاغ بیچاره را به دُم خود بست و بنای دویدن را گذاشت. آنقدر غلاغ را توی كوه و صحرا كشید تا از حال رفت و بعد او را از دُم خود باز كرد. پس از چند دقیقه ای كه غلاغ جان گرفت از روباه تشكر كرد و گفت: «ای رفیق! حلا دیگر نوبت توست كه به لانه من بیایی.» و خداحافظی كرد و رفت. روز مقرر روباه درست سر وقت به لانه کلاغ رفت. کلاغ آشی را كه درست كرده بود توی بوته خار ریخت و به روباه گفت: « بفرمایید.» روباه كه نمی دانست غلاغ چه آشی برایش پخته با حرص و ولع زبانش را كشید روی بوته خار تا آش بخورد؛ كه چشمت روز بد را نبیند. خار تیغ به زبان روباه رفت و خون جاری شد و ولی در عوض غلاغ هی نوك زد به بوته و هر چه آش بود خورد. بعد رو كرد به روباه گفت: « خُب، این از خوراك. حال بیا تا پرواز یادت بدهم.» روباه را روی بال خود سوار كرد و به آسمان پرواز كرد. قدری كه رفت به روباه گفت: « زمین را چقدر می بینی؟» روباه گفت:« به قدر یك هنداونه.» باز رفت بالاتر و پرسید:« زمین را چقدرمی بینی؟» روباه جواب داد:«دیگر نمی بینم.» غلاغ موقع را مناسب دانست و بال خود را كج كرد و روباه را از آن بالا انداخت زمین و نیست و نابود كرد. منبع:sampadcity.com